• توضیحات

انشا صفحه 42 نگارش هشتم

انشا صفحه 42 نگارش هشتم

انشا درباره آنچه در راه خانه تا مدرسه می بینید.

 

مقدمه: باید شکر گذار بود که روزی دیگر چشم به دنیا باز میکنیم و قادریم ببینیم و بشنویم و حرکت کنیم تا چرخ زندگی مان از حرکت نایستد.

بدنه: دیشب خواب خیلی ترسناکی دیدم. خواب دیدم چشم هایم را از دست داده ام و دیگر نمی توانم جایی را ببینم.

 تصورش را بکنید دنیا جلوی رویم کاملاً سیاه بود حتی چیزی نبود که از سیاهی آن کم کند.

خواب عجیبی بود و من را به فکر درباره نعمت هایی که خدا  به من عطا کرده بود انداخت.

امروز وقتی از خواب بیدار شدم با خودم عهد بستم که به همه چیزهایی که در فاصله بین خانه تا مدرسه هست دقت کنم و دیگر از آن ساده نگذرم.

کوله پشتی ام را برداشتم و به سمت مدرسه گام برداشتم.

اول از همه رفتگر محله یمان را دیدم که عرق از سر و رویش می بارید و جارویش را بر روی زمین می کشید.

به خودم جرات دادم،جلوتر رفتم و به او خسته نباشید گفتم. آدم خوبی است هر روز که به مدرسه میروم بدون اهمیت از کنارش میگذرم.

از خیابان رد میشوم، گنجشک ها در کنار هم جمع شده اند. جلوتر می روم و می بینم یکی از آنها در حال خوردن آب از روی زمین است و چندتایی در حال خوردن تکه نانی هستند که گوشه ای  افتاده است.

موجودات زیبایی هستند آنها هم زندگی خودشان را دارند.

به خیابان بعدی که میرسم حیرت می کنم چقدر درخت و گل های زیبا!

واقعاً چرا تا الان ندیدم شان؟ در باغچه کنار خانه ای کاشته شده اند .

محو تماشایشان شدم،  اگر آن کودک که با عجله می دوید به من تنه نمیزد قطعاً یادم میرفت که باید مدرسه بروم.

بوی دلنشین  گلها در خیابان ها پیچیده، سردر بعضی خانه ها پرچم یا حسین وصل شده و باد گاهی آن را به حرکت در می آورد.

آرام تر از همیشه قدم برمیدارم تا همه چیز را با دقت و کامل ببینم.

به مسجد محل مان می رسم. جوانان زیادی در حال بالا رفتن از چهار پایه برای نصب دوباره پرچم هایی هستند که به خاطر باد و باران دیشب بر زمین افتاده بودند.

به ساعتم نگاه می کنم کم کم به مدرسه نزدیک میشوم که پیر زنی را در حالی که چادرش را با دندان گرفته و کیسه خرید هایش در دستانش است در کنارم میبینم.

به او لبخند میزنم و از او می خواهم  که کیسه های خریدش را به من بدهد تا   آنها را تا جایی که می توانم کمکش ببرم.

به سختی قبول میکند لبخند میزند و زیر لب می گوید خدا حفظت کند بچه جان.

خوشحال و خندان خرید هایش را تا در خانه اش می‌برم در حالی که سیبی به دستم می دهد می گوید مدرسه ات دیر نشود دختر جان!

با عجله به ساعتم نگاه می کنم وای دیرم شد ! با عجله با پیرزن خداحافظی می کنم و دو کوچه باقیمانده را می دوم تا به مدرسه برسم.

وارد مدرسه که میشوم سیب را بو می کنم و می گویم چه روز خوبی بود. خدایا شکرت!

نتیجه: به قول سهراب سپهری چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.

راست می گوید زندگی زیباست فقط کافیست آن را با دقت نگاه کنیم.

 

دریافت انشای اختصاصی از طریق تلگرام

 

حتما بخوانید: انشا آزاد صفحه 20 کتاب نگارش هشتم

درسنامه درس زنگ علوم(گردش در باغ) - علوم دوم دبستان

نمونه سوالات درس اول علوم دوم دبستان همراه با پاسخ

درسنامه علوم سوم دبستان فصل هشتم _جست وجوکنیم وبسازیم

درسنامه علوم چهارم دبستان فصل نهم_بدن ما(1)

ساعات طلائی برای درس خواندن

انشا ذهنی در مورد ادم فضایی

معرفی بهترین روش درس خواندن و چند ترفند برای گرفتن نمره

مدرسه ,کنم ,خانه ,خواب ,ها ,گوید ,می کنم ,که به ,را به ,را با ,می گوید

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی نوشته‌های یک نویسنده کوچک نماوا کلیپ 2 بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. خرید لباس مرد عنکبوتی بچه گانه خبرهاي ليمويي داستانـَک | بزرگترین مرجع داستان های کوتاه و بلند خلاصه کتاب انقلاب اسلامی ایران عیوضی و هراتی vekalat-khoob انواع مقالات داغ ریز و درشت گــُم شـُـدَن دَر فـضآیِ خـآلــی!